وبلاگ شعر

خوش آمدید

کدوی قلقله زن

يكي داشت؛ يكي نداشت. پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها.

روزي از روزها از تنهايي حوصله اش سر رفت. با خودش گفت: «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خيلي سوت و كور شده, خوب است بروم سري بزنم به او و آب و هوايي عوض كنم.»

پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بيرون شهر, بالاي تپه اي قرار داشت.

چشمتان روز بد نبيند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بيرون گرگ گرسنه اي جلوش سبز شد. پيرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالايي كرد.

گرگ گفت «اي پيرزن! كجا مي روي؟»

پيرزن گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

گرگ گفت «بي خود به خودت زحمت نده. چون من همين حالا يك لقمه ات مي كنم.»

پيرزن گفت «يك لقمه پوست و استخوان كه سيرت نمي كند؛ بگذار برم خانه دخترم؛ چند روزي خوب بخورم و بخوابم, تنم گوشت تر و تازه بيارد و حسابي چاق و چله بشوم, آن وقت من را بخور.»

گرگ گفت «بسيار خوب! اما يادت باشد من از اينجا جم نمي خورم تا تو برگردي.»

پيرزن گفت «خيالت تخت باشد. زود برمي گردم.»

و راه افتاد.

چند قدم كه رفت پلنگي, مثل اجل معلق پريد جلوش و پرسيد «كجا مي روي پيرزن؟»

پيرزن از ترس جانش تعظيم كرد و گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

پلنگ گفت «زحمت نكش؛ چون من خيلي گرسنه ام و همين حالا بايد تو را بخورم.»

پيرزن گفت «يك لقمه پيرزن كجاي شكمت را پر مي كند؟ بگذار برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و خوب بخوابم, حسابي چاق وچله بشوم, آن وقت برمي گردم اينجا, من را بخور.»

پلنگ گفت «بدفكري نيست. تا تو برگردي, من دندان رو جگر مي گذارم و همين دور و بر مي پلكم.»

پيرزن گفت «زياد چشم به انتظارت نمي گذارم؛ زود برمي گردم.»

و باز به راه افتاد؛ اما هنوز به خانه دخترش نرسيده بود كه شيري غرش كنان جلوش را گرفت. پيرزن از ترس سر جاش خشكش زد و اته پته كنان سلام كرد و جلو شير افتاد به خاك.

شير گفت «كجا داري مي روي پيرزن؟»

پيرزن گفت «دارم مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

شير گفت «نه. نمي گذارم؛ چون شكم من از گشنگي افتاده به غار و غور و همين حالا تو را مي خورم.»

پيرزن گفت «اي شير! تو سلطان جنگلي؛ دل و جگر گاو نر ران گورخر هم شكمت را سير نمي كند؛ تا چه رسد به من پيرزن كه يك چنگ پوست و استخوان بيشتر نيستم؛ صبر كن برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و بخوابم, حسابي چاق و چله بشوم و برگردم. آن وقت من را بخور.»

شير گفت «برو! اما زياد معطل نكن كه خيلي گشنه ام.»

پيرزن گفت «زياد چشم به راهت نمي گذارم.»

و راهش را گرفت رفت تا به خانه دخترش رسيد.

دختر و دامادش خوشحال شدند. وقت شام پيرزن را بالاي سفره نشاندند و پلو و خورش و ميوه و شربت جلوش گذاشتند و موقع خواب براش رختخواب ترمه پهن كردند.

پيرزن سه چهار روز خورد و خوابيد. وقت برگشتن به دخترش گفت «برو يك كدو تنبل بزرگ براي من بيار.»

دختر رفت كدوي بزرگي آورد.

پيرزن گفت «در جمع و جوري براي كدو بساز و توي كدو را خوب خالي كن.»

دختر پرسيد «براي چه اين كار را بكنم؟»

پيرزن هر چه را كه موقع آمدن براش پيش آمده بود شرح داد و آخر سر گفت «وقتي خواستم برم, مي روم توي كدو؟ تو هم ببرم بيرون هلم بده و قلم بده.»

دختر توي كدو را خوب خالي كرد. پيرزن رفت تو كدو و دختر كدو را برد بيرون و از سرازيري جاده قلش داد پايين.

كدو قلقله زن قل خورد تا رسيد نزديك شير.

شير تا ديد كدو دارد مي آيد, پريد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»

كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

شير گفت «خيلي خوب.»

و كدو را قل داد و ول داد.

كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك پلنگ.

پلنگ تا ديد كدو دارد مي آيد, رفت جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»

كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

پلنگ هم گفت «خيلي خوب!»

و كدو را قل داد و ول داد.

كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك گرگ.

گرگ تا ديد كدو دارد مي آيد, دويد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»

كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

گرگ صداي پيرزن را شناخت. گفت «سر من كلاه مي گذاري؟ تو همان پيرزني هستي كه قرار بود بخورمت. حالا رفته اي توي كدو.»

گرگ شروع كرد به سوراخ كردن كدو و همين كه از اين ور كدو رفت تو, پيرزن دركدو را ورداشت و از آن ور كدو آمد بيرون. دويد توي خانه اش و در را پشت سرش بست.

 

 منبع:فرهنگسرا

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط میرویس ابراهیمی| |

آشپزی بابا

از شنبه بعد از ظهر

مامان سفر کرده

ای کاش برگردد

تا آخر هفته

*

حالا غذا پختن

بر عهده ی باباست

یک شانه تخم مرغ

شام و ناهار ماست

*

هر لقمه مخلوط است

با اخم و بی میلی

از مرغ و از تخمش

ناراحتم خیلی

*

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط میرویس ابراهیمی| |

 
نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط میرویس ابراهیمی| |

یک چیستان سخت

عجایب خلقتی دیدم که آن را خر خورد

پادشاه از دولت او باج ده کشور خورد

می خورد آب سیاه و می رود راه سفید

چون که از رفتن بماند ضربتی دیگر خورد

جواب: قلم

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط میرویس ابراهیمی| |

 

یکی روبهی دید بی دست و پای

فرو ماند در لطف و صنع خدای

که چون زندگانی به سر می برد

بدین دستن و پای از کجا می خورد

درین بود درویش شوریده رنگ

که شیری درآمد ، شغالی به چنگ

شغال نگون بخت را شیر خورد

بماند آنچه ، روباه از آن سیر خورد

دگر روز باز اتفاق اوفتاد

که روزی رسان قوت روزش بداد

یقین دیده ی مرد بیننده کرد

شد و تکیه بر آفریننده کرد

کزین پس نشینم به کنجی چو مور

که روزی نخوردند پیلان به زور

زنخدان فرو کرد چندی به جیب

که بخشنده روزی فرستد ز غیب

نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست

چو چنگش رگ و استواخن ماند و پوست

چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش

ز دیوار محرابش آمد به گوش

برو شیر دردنه باش ای دغل

میانداز خود را چو روباه شل

چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر

چه باشی چو روبه  به وامانده سیر

بخور تا توانی به بازوی خویش

که سعیت بود در ترازوی خویش

بگیر ای جوان دست درویش پیر

نه خود را بیفکن که دستم بگیر

*

کلمه ها و ترکیب های تازه :

اوفتاد: افتاد

تکیه بر آفریننده کرد: بر آفریننده ( خدا ) اعتماد کرد

تیمار خوردش: با او غمخواری کرد ، از او نگهداری و مواظبت کرد .

جیب : گریبان ، یقه

چنگ : چنگال ، پنجه ی حیوانات

چنگ : نوعی آلت موسیقی که از چوب و پوست و مفتول ساخته می شود. در اینجا شاعر شخص مورد نظر را در لاغری به چنگ تشبیه کرده است.

درویش : بینوا ، تهیدست

دغل : حیله گر

زنخدان : چانه

شد : رفت

شوریده رنگ : آشفته حال ، پریشان

صنع : نیکویی

غیب: عالم ناپیدا

فروماند: حیران ماند ، تعجب کرد

که سعیت بود در ترازوی خویش: مقصود این است که در این کفه ی ترازو سعی تو گذاشته می شود و در کفه ی دیگر به همان مقدار ، مزد تو یعنی هر قدر کار کنی همان اندازه مزد دریافت می کنی .

محراب: جایی از مسجد که پیشنماز در آن جا نماز زمی گزارد. دیوار روبروی قبله

نگون بخت: بدبخت

یقین: علم ، اطلاع و اطمینان کامل

یقین دیده ی مرد بیننده کرد: ایمان قلبی ( به قدرت خداوند ) چشم در مرد را بینا کرد.

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط میرویس ابراهیمی| |

می آید چون امیری

می نشیند چون وزیری

می پیچند به حصیری

می برند به اسیری

**

جواب : برف

**

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط میرویس ابراهیمی| |

چشمه و سنگ

جدا شد یکی چشمه از کوهسار

به ره گشت ناگه به سنگی دچار

به نرمی چنین گفت با سنگ سخت:

کرم کرده راهی ده ای نیک بخت

گران سنگ تیره دل سخت سر

زدش سیلی و گفت : دور ای پسر

نجنبیدم از سیل زورآزمای

که ای تو که پیش تو جنبم ز جای

نشد چشمه از پاسخ سنگ سرد

به کندن دراستاد و ابرام کرد

بسی کند و کاوید و کوشش نمود

کز آن سنگ خارا رهی برگشود

ز کوشش به هر چیز خواهی رسید

به هر چیز خواهی کماهی رسید

برو کارگر باش و امیدوار

 که از یاس جز مرگ ناید به کار

گرت پایداری است در کارها

شود سهل پیش تو دشوارها

*

کلمه های و ترکیب های تازه

ابرام : پافشاری 

به نرمی: به آرامی

تیره دل: سیاه دل

خارا: نوعی سنگ سخت

دراستاد: ایستادگی کرد

زورآزمای: آن که با دیگران دست و پنجه نرم کند

سخت سر: لجوج 

کرم کرده: لطف کرده ، لطفا

کزآن : که از آن

کماهی: چنان که هست

که ای : که هستی

گران سنگ: سنگ گران و سنگین

ناید به بار : به بار نیاید

نجنبیدم: تکان نخوردم

یاس: ناامیدی

*

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط میرویس ابراهیمی| |

گلابی

خوش مزه و شیرینه

میوه ای نازنینه

نه سیبه ، نه خیاره

نه هلو ، نه اناره

گردن باریک داره

کله ای کوچیک داره

شکم نگو ، یه انباره 

به ، چه لطیف و آبداره

دم داره یا دسته داره

توی دلش هسته داره

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط میرویس ابراهیمی| |

هیچانه

اتل متل یه بچه

بچه که نه تربچه

رفت و نشست تو باغچه

گفت که منم یه غنچه

تربچه ، غنچه می شه ؟

نه ، نه ، نه ، نمی شه

تربچه جان کجایی

غنچه که نه ، بلایی

بله و بلا ، بلاچه

غنچه ، کچل کلاچه


نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط میرویس ابراهیمی| |

رئیس جدید

یک روزحیوانات جنگـل تصمیـم گرفتند برای جنگل شان رئـیسی انتخـاب کنند!  جوجه تیغی پرید وسط وگفت: «من رئیس می شوم!» 

آقا فیـله گفت: «بـه شرطی که تیغ هـایت را دربیاوریم، چـون وقـتـی عصبـانـی می ­شوی  تیغ­هایت را در بدن حیوانات فرو می کنی!»

امّا جوجه تیغی قبول نکرد.

آقا خرگوشه پرید وسط و گفت: «من رئیس می شوم!»

حـیوانات گفتـند: «تو گـوش هـایت بلـند اسـت، وقـتی عصبـانی می شـوی بـا گوش­هایت حیوانات را می زنی!»

آقا فیله گفت: «من از همه بزرگ ترم، پس من رئیسم!»

حیوانات گفتند: «به شرط این که عاج ها یت را بکنیم!»

 امّا آقا فیله قبول نکرد…

 یک دفـعـه آقا شیـره که پشت بوته ای پنهان شده بود پرید وسط، غرشی کرد و گفت:

«جمع کنید، ایـن مسخـره بازی ها چیست!؟همه می دانند من رئیس جنگلم!»

حیوانات هرکدام به سوراخی رفتند…

*

از سایت مهری طهماسبی دهکردی

*

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط میرویس ابراهیمی| |


Power By: LoxBlog.Com